آقای سیاستمدار همیشه ریش دارد. گاهی بلند و گاهی کوتاه. بر خلاف پدر خدا بیامرزش که هشتاد سال نماز خواند و جای مهر بر پیشانی نداشت؛ آقای سیاستمدار جای مهری بر پیشانیاش نقش بسته است. کار سختی بود. پیرهن سفید یقه آخوندی میپوشد و کت شلوار سرمهای. آقای سیاستمدار تسبیح شاهمقصود گرانقیمتی دارد. مدعی است این تسبیح هدیه پدرش بوده. ولی آن را از خیابان منوچهری سر چهارراه کنت خریده است. آقای سیاستمدار به کفشهایش واکس نمیزند، ولی ادکلن تی رز و خشک شویی کت شلوارش را فراموش نمیکند.
آقای سیاستمدار، درس سیاست نخوانده است. همکلاسیهایش او را تا سطح سه و یا چهار حوزه به یاد دارند. ولی تقریبا همه او را آقای دکتر صدا میکنند. البته کپی یک مدرک دکترا از دانشگاه مانوا به دیوار دفترش آویزان است. او هیچ همکلاسی در مقاطع بالاتر از سطح سه حوزه ندارد. آقای سیاستمدار عکسی هم از جبهه دارد. البته خود جبهه که نه. نزدیکهای اهواز! آنوقتها پدرش اتوبوسی داشت که طبق قانون باید سالی یک ماه در اختیار جبهه می بود. یک بار راننده مریض شده بود و آقای سیاستمدار که آن زمان جوانی بیست و چهار ساله بود و پایه یک داشت، مجبور شده بود اتوبوس پدرش را با ترس و لرز به اهواز ببرد. نزدیک اهواز مسافرانش که چند جوان بسیجی هم سن خودش بودند خواستند عکسی به یادگار بگیرند. از او هم خواستند در عکس همراهیشان کند. او هم چفیهای انداخت و همراه شد. آقای سیاستمدار این عکس را بزرگ کرده و قاب گرفته و در دفترش آویخته. زیر آن هم داده با خط خوش نوشتهاند:«به یاد همرزمان شهیدم»
خانه آقای سیاستمدار در کوچهباغهای بالای شهر است. آن جاهایی که هنوز صبحها صدای گنجشک و بلبل میآید. دور تا دور خانه سیاستمدار، پر است از دوربینهای مداربستهای که سالهاست کار نمیکنند. ولی بودنشان بهتر از نبودنشان است. آقای سیاستمدار تا همین چند وقت پیش که راننده نداشت، یک پژوی جیالایکس داشت. البته خانمش بنز 230 و دخترش بنز اسالکا دارند. اما تازگی آقای سیاستمدار رانندهای دارد که پسر یکی از همحجرهایهای حوزه است. از وقتی راننده شخصی دارد اشکالی نمیبیند که با لندکروز جدیدش سر کار برود. ولی آن جیال ایکس قدیمی هم هنوز برای رفتن به بعضی جاها کاربرد دارد.
آقای سیاستمدار، همسری تپل مپل دارد. همسری که دماغ عقابیاش از مثلث چادر مشکیاش پیداست. حاجیه خانم هم کلاس ایروبیک میرود و هم استخر. ولی باز هم روز به روز تپل تر میشود. آقای سیاستمدار پسری دارد که در انگلیس درس میخواند. ماهی هفت هشت هزار پوند هم خرج آن دیلاق عزب است. آقای سیاست مدار صد دفعه گفته که اگر این تنهلش دیلاق زن نگیرد، دیگر برایش پول نخواهد فرستاد. ولی با وساطت حاجیه خانم کوتاه آمده است. امان از دست این زنها. دختر آقای سیاستمدار دانشجو است. اگرچه آقای سیاستمدار یادش نمیآید اسم دخترش را هیچوقت در روزنامه به عنوان قبولی کنکور چاپ کرده باشند. حاج خانم میگوید «دانشگاه پیام کوفت» ولی آقای سیاستمدار مطمئن است این دانشگاه اسم دیگری دارد. فقط نام واقعی آن را یادش نیست. مگر مهم است؟ دخترش میگوید نیمه حضوری درس میخواند. اما این چه نیمه حضوری است که دخترش هیچ وقت در خانه حاضر نیست؟ خدا میداند. کاش پسر معقولی میآمد دست این دختره را میگرفت و میبرد سر زندگیاش.
آقای سیاستمدار شهرضایی است. جد اندر جد. ماهی دو بار میرود تا به ننهاش سر بزند. ننهاش را دوست دارد. خیلی اصرار دارد که ننه اش را بیاورد تهران. ولی ننه نمیپذیرد. حتی حاضر نیست از او پول قبول کند. میگوید:«پول سیاستمدار حرام است». تازگیها هم یک بدبختی دیگر سر آقای سیاستمدار هوار شده. ننه آقای سیاستمدار جنبش سبزی شده! حتی ننه ماهواره هم خریده. آقای سیاستمدار خیلی میترسد که اطلاعات بفهمد ننه اش جنبش سبزی شده. هر چه باشد ننهاش است. فحش خوردن از او را هم دوست دارد. می داند همه اینها تقصیر خواهرزادههایش است. آنها هم قاطی این شلوغ بازیها بودند.
آقای سیاستمدار روزنامه دارد. آخر شبها سردبیرش سرمقاله فردا را برایش ایمیل میکند. آقای سیاستمدار هم چند کلمه را جابجا میکند و متن را با امضای خودش میفرستد برای روزنامه. از این سردبیر خوشش میآید. دست به قلم خوبی دارد. البته پول خوبی هم میگیرد. این پول را روی سنگ بگذاری، ویکتورهوگو است که دم در صف میکشد. ولی کار سردبیر به همین سرمقاله ختم نمیشود. کل روزنامه و سایت خبری و وبلاگ آقای سیاستمدار را، سردبیر به تنهایی میچرخاند. آقای سیاستمدار فقط ظهر به ظهر سردبیر را میبیند. برای این که خبرهای دست اول قابل چاپ را به او بدهد. بقیه کارها با سردبیر است. او به سردبیر گفته هر روز باید یک مقاله علیه سران فتنه بنویسد و در سایت، وبلاگ یا در روزنامه منتشر کند. گاهی سردبیر نصفه شب زنگ میزند که اجازه بگیرد سرمقاله را با توجه به خبرهای جدید «آپ تو دیت» کند. نصفه شب هم آسایش ندارد.
آقای سیاستمدار مجبور است هفتهای یک بار برود پالایشگاه کرج. رئیس هیات مدیره است. صد بار به «گروه سرمایه گذاری مهان» که خودش عضوش بود و صاحب پالایشگاه است، گفته بود که فقط عضو هیات مدیره بودن را دوست دارد. هم حقوق خوبی دارد و هم مسئولیت ندارد. ولی سر این پالایشگاه، دیگر مجبور شده بود رئیس هیات مدیره باشد. آخر همه کارهای برنده شدن مزایده فروش پالایشگاه را خودش کرده بود. مانده بود روی دستش. پالایشگاه را تقریبا مفت خریدند. محصول روغن انبارهای پالایشگاه را فروختند و چک های قسط وام را پاس کردند. البته حقوق پالایشگاه بدک نیست. ولی این هفتهای یک دفعه تا کرج رفتنش پدر آدم را در میآورد. «مگر آدم چقدر جون دارد؟» این را «افسانه» منشی سابق پالایشگاه گفته بود. آقای سیاستمدار میترسید به خطا بیافتد. با اجازه پدرش افسانه را صیغه کرده بود و الان در باغ لواسان بود. دوشنبهها آقای سیاستمدار باید میرفت لواسان. البته گاهی آخر هفتهها هم یک سری به افسانه میزد. مانده بود معطل که اگر این منشی جدید را صیغه کند کجا بفرستدش؟ بدبختی که یکی دوتا نیست.
آقای سیاستمدار مشاور وزیر است. دوره هفتم نماینده مجلس بود. ولی دوره هشتم رای نیاورد. همسرش به همه گفته بود تقلب کردهاند تا اسم دکتر از صندوق در نیاید. آقای سیاستمدار اوایل در مقابل این ادعای زنش جلوی غریبهها سکوت و لبخند توام با رضایتی میزد. بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال 88 و شلوغ بازی این سبزها، آقای سیاستمدار قدغن گرده بود که زنش دیگر اسمی از تقلب نیاورد. زن او باهوش بود. حرفش را جلوی دوست و آشنا عوض کرد. آقای سیاستمدار در گذشته با سعید امامی یک آشنایی دوری داشت. با او به استخر و سونا میرفت و با هم پروژههایی را پیش برده بودند. اما حالا وقتی میخواهد رقیب سیاسی را بکوبد او را متهم به دوستی با سعید امامی میکند. آقای سیاستمدار قرار بود در تاسیس یک حزب سیاسی برای حاج آقای حداد عادل مشارکت کند. قول «حمایت آقا» را هم آقای حداد عادل گرفته بودند. ولی وقتی هفته پیش از آقای حداد پرسید که کار حزب را جلو ببرد یا نه؟ حداد خندید و گفت:«تو هم دلت خوشه ها وسط این شلوغی و بگیر بگیر. بگذار ببینیم تا سال دیگه خودمون هستیم؟»
آقای سیاستمدار تازگیها خیلی میترسد. بولتن محرمانهای که برایش میآید، لا به لای خبرهای خوب، خبرهای بدی هم چاپ میکند. پارسال بعد از عاشورا آقای سیاستمدار از خواندن گزارش محرمانه بولتن مو بر اندامش راست شده بود. ولی بعدتر خوشحال شده بود که چشم فتنه کور شد. حالا دوباره این بولتن حرفهای تلخی میزند. نوشته که سبزها در 25 بهمن خیلی زیاد بودند. نوشته که سهشنبه آینده دوباره قرار است بیایند. آقای سیاستمدار خیلی میترسد. دلش میخواهد این بار که به شهرضا رفت از ننه اش، یا شاید از خواهرزادههایش، بپرسد:«اگر سبزها پیروز شوند، آیا سیاستمدارها را خواهند کشت؟»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر