ساعت حدود هفت صبح بود که از خبر درگذشت آیت الله منتظری با تلفن باخبر شدم. مدتی طول کشید تا خبر را سبک و سنگین کردم. منبع خبر موثق بود. خبر را در بالاترین لینک کردم. اولین لینک بالاترین در این مورد بود. خیلی ها باور نکردند یا نخواستند باور کنند. بعدها فهمیدم که لینک من حتی داغ هم نشده است.
با چندتا از بچه ها هماهنگ کردم که با هم همسفر شویم. پیرهن مشکی ای خریدم و همانجا در مغازه فروشنده آن را پوشیدم. مغازه دار گفت: «خدا بد نده. تسلیت می گم.» و من خبر را به او دادم. دوباره سری به بالاترین زدم. این بار خبر پخش شده بود. شایعاتی هم وجود داشت از بسته بودن راه قم. با ماشین یکی از دوستان به سمت قم رفتیم.
در طول مسیر اشک هایی ریخته شد. تنها چند روز قبل بود که با همین دوستان برای آخرین بار خدمت آقای منتظری رسیده بودیم. در آخرین جلسه و در آخرین روزها هم شاد و سرزنده و سرحال بودند. شوخی می کردند. همه ما را خنداندند. خدا رحمتشان کند.
بالاخره به قم رسیدیم. انگار اصلا خبری نبود. فقط کوچه دفتر آیت الله شلوغ بود. بقیه شهر وضعی عادی داشت. وارد حسینیه شدیم. حاج احمدآقای منتظری کنار حسینیه نشسته بود. یتیم شده بود و این را از چهره اش می شد فهمید. همه ما یتیم شده بودیم.
خانه آیت الله منتظری کنار حسینیه و دفتر ایشان است. بین این دو یک در کوچک قرار دارد. پیکر ایشان در حیاط منزل بود. از آن در کوچک وارد حیاط شدیم. هنوز جمعیت زیاد نبود. بالای سر بدن ایشان رفتم و فاتحه ای خواندم. جای ایستادن نبود. از درب کوچک که دیگر پر ازدحام شده بود به حسینیه برگشتم. در یکی از اتاق های دفتر مشغول خواندن قرآن شدم. تا شب حسینیه مرتب از جمعیت پر و خالی می شد. عده زیادی خودشان را از نجف آباد به قم رسانده بودند. همان ها خبر شلوغی های نجف آباد را هم به ما دادند.
بعد از نماز مغرب با موبایل به اینترنت وصل شدیم. بالاترین پر بود از پیغام های تسلیت شخصیت ها. هرکس پیام تسلیت می فرستاد و در بالاترین لینک می شد، به حاج احمدآقا خبر می دادیم. پیغام تسلیت آقای خامنهای پر از کینه و حسادت به مقام استادش (آیت الله منتظری) بود. پیغام را به احمدآقا نشان دادم. چشمانش بازهم خیس شد.
اواخر شب به هتل رفتیم. یکی از بچه ها از قبل هتل را رزرو کرده بود. تا آخر شب به بحث های سیاسی گذشت. نیمه شب بود که خوابیدیم و برای نماز صبح بیدار شدیم. بعد از نماز برای صبحانه قهوه خانه ای در کنار رودخانه را انتخاب کردیم. قهوه خانه شلوغ بود و اغلب مشتریان با لهجه اهالی نجف آباد حرف می زدند. نگران بودیم. اگر جمعیت زیادی نمی آمد، احتمالا کتک مفصلی از نیروهای سرکوب می خوردیم. حضور پلیس و بسیج پررنگ شده بود. دعا می کردیم حداقل ده یا بیست هزار نفر بیایند تا کتک نخوریم. بعد از صبحانه دیدیم که کم کم دعایمان مستجاب می شود. در حسینیه و کوچه و خیابانهای اطراف حداقل پنجاه هزار نفر آمده بودند. خیالمان راحت شد که کتک نمی خوریم. از ساعت هفت تا ساعت هشت و نیم جمعیت کم و بیش همان پنجاه هزار نفر بود و شعارها هم ملایم بود. «عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، مرجع مظلوم ما، پیش خداست امروز»
ساعت هشت و نیم بود که متوجه تنش در کوچه پشت حسینیه شدیم. کوچه پشت حسینیه آیت الله منتظری، همان کوچه جلوی دفتر آیت الله صانعی است. شخصیت ها مثل آیت الله صانعی، شیخ مهدی کروبی، مهندس موسوی، ملی مذهبی ها، نمایندگان دکتر خاتمی و هاشمی رفسنجانی همگی به دفتر آیت الله صانعی رفته بودند تا از طریق گذر از عرض این کوچه خودشان را به حسینیه آیت الله منتظری برسانند. ولی یک گروه سازماندهی شده حدود پنجاه نفره از دار و دسته اوباش شجونی، در این کوچه کمین کرده بودند تا به این افراد توهین کنند و عکس و فیلم بگیرند. موضوع را سرایدار دفتر آیت الله صانعی (که من را می شناخت) به ما گفت و از ما کمک خواست. جای درنگ نبود. از میان جمعیت عزاداران سبز، پنجاه فدایی نیاز داشتم. تنها پارامتر برای انتخاب این بود که قوی هیکل باشد و قیافه اش شبیه دانشجوها باشد. خیلی زود این 50 داوطلب را پیدا کردم. با کمک آنان زنجیری انسانی از درب دفتر آیت الله صانعی تا درب پشتی حسینیه آیت الله منتظری درست کردیم. موفق شدیم اوباش را کنار بزنیم و آیت الله صانعی و مهدی کروبی و ملی مذهبی ها را با داخل حسینیه ببریم. خبر رسید که میرحسین عزیز شجاعانه از درب جلو و در میان انبوه جمعیت به بیت رفته است. از فدایی های داوطلب تشکر کردم و کوچه را به پنجاه اوباش (که حالا دیگر بور و پکر بودند) واگذاشتیم.
نگاهی به ساعت انداختم. ساعت نه و نیم صبح بود. عملیات ما یک ساعت طول کشیده بود. از کوچه که خارج شدم، دیگر نمی شد چیزی دید. جمعیت از آسمان و زمین سرازیر شده بود. از یک تیر برق بالا رفتم تا بتوانم تخمینی از جمعیت داشته باشم. کف رودخانه و خیابان شهید منتظری از درب حرم تا جایی که چشم کار می کرد، جمعیت بود. جاهای دیگر را نمی شد از آن بالا دید.
امنیتی ها یک خاور درست کرده بودند و پیکر آیت الله منتظری را به آن انتقال داده بودند. می خواستند زودتر قال قضیه را بکنند. ولی جمعیت نمی گذاشت.خبر رسیده بود که آقای خامنه ای اجازه دفن در حرم را داده است. خاور جنازه را با خود برد. بیشتر جمعیت عقب مانده بودند. اینجا بود که شعارها تندتر و تند تر شد «ابوالفضل علمدار، دیکتاتور رو ورش دار» و «یا حجه ابن الحسن، ریشه ظلم رو بکن» و «دیکتاتور، نگاه کن، عزت خدادادیه»
جمعیت امکان حرکت نداشت. از داخل حرم تا حسینیه، خیابان و کوچه ای نبود که مملو از جمعیت نباشد. بازاری ها و مغازه داران قم که بیست سال بود جرات نداشتند اسم آیت الله منتظری را بیاورند، دستگاه های کپی خود را به پیاده روها آورده بودند و تصاویر آیت الله را کپی می گرفتند. آگهی های ترحیم همه دیوارها را پر کرده بود. جانبازهایی که روی ویلچیر در میان جمعیت حضور یافته بودند مورد حمایت و تشویق مردم واقع می شدند. مردم قم به جمعیت پیوسته بودند و یخ آنان آب شده بود. فیلمبردارهای اطلاعات قم که بر پشت بام ها مشغول تصویربرداری از جمعیت بودند ابتدا با هو کردن و سپس با شعارهای «مزدور بیا پائین» و «چقدر بهت پول دادن؟ دوربین به دستت دادن؟» مواجه می شدند. پلیس از فیلمبردارها خواست صحنه را ترک کنند. یکی از آنان پررویی کرد. مردم با سنگ خدمتش رسیدند. همانجا روی پشت بام!
شهر قم، پایگاه تندروترین حامیان علی خامنه ای به دست مردم افتاد. روحانیون قم، دست مردم را می بوسیدند. یکی از آنان در حالی که صورت من را می بوسید در گوشم می گفت «دستتان درد نکند. بیست سال بود خفه مان کرده بودند» در داخل حرم اما وضعیت خطیرتر بود. همه نیروهای سرکوب را به داخل حرم منتقل کرده بودند تا شاید بتوانند حداقل جو آنجا را به دست بگیرند. سخنران در حال خواندن پیام تسلیت پر از عقده سیدعلی خامنه ای بود. وسط قرائت متن اما، مردم شعار دادند «تسلیت کینه ای ، نمی خوایم، نمی خوایم». سخنران نتوانست قرائت تسلیت کینه ای را تمام کند.
ساعت دو بعد از طهر بود که موفق شدم بقیه دوستان را پیدا کنم. سوار ماشین شدیم و به سمت تهران راه افتادیم. برای نهار در رستوران مهتاب توقف کردیم. رستوران مهتاب هرگز چنین جمعیتی را به خود ندیده بود. همه با لباس مشکی. همه در سکوت. از میان جمعیت یکی که شجاع تر بود فریاد زد «شادی روح مرجع سبزمون صلوات» و جمعیت صلوات فرستاد. مهتاب را هم سبز کردیم. روحش شاد. فردای آن روز بود که فهمیدم بعد از اینکه همه مردم به خانه ها برگشته اند، یک گروه پنجاه نفری ارازل و اوباش، در خیابان های قم راه افتاده اند و شعار داده اند که «شهر مقدس قم، جای منافقین نیست!»
سلام
پاسخحذفتنها تظاهرات جنبش سبز که من رفتم همین تشییع جنازه بود،من در حد توانم شعار دادم.بیشتر مواردی که گفتی را دیدم جز آوردن دستگاه کپی به پیاده رو.البته بعید نیست چونکه خیابانها شلوغ بود و همه چیز قابل دیدن نبود.اما بعد از تشییع جنازه عده ای از مردم به سمت منزل مرحوم مراجعت کردند اما به دلیل تعداد کم مردم و قطع شدن موبایلها و حمایت نیروهای سپاهی و بسیجی،اوباش حزب الله بر معترضین غلبه کردند و معترضین محل را ترک کردند.شخص بنده بسیاری از کادر وطن فروش سپاهی را با لباس شخصی در حرم و خیابانها دیدم(از سربازی چهره آنان را به یاد داشتم).روز به یاد ماندنی بود.تاریخ قم این همه اعتراض به جمهوری اسلامی را نخواهد دید.
روز هفتم مرحوم منتظری،معترضان غریب بودند و نیروهای امنیتی و اوباش حزب الله حکم فرمایی می کردند.جلوی حسینیه مرحوم اوباش در حال شعار دادند بودند و اگر کسی مچ بند سبز یا اعتراض می کرد بازداشت می شد،برخلاف روز تشییع که فیلم برداری آزاد بود،فقط نیروهای رژیم حق فیلمبرداری داشتند و موبایل معترضان ضبط میشد.این چند روز خانواده عزادار را خیلی اذیت کردند.در این روز صدها نفر را در خیابانهای حرم و اطراف منزل مرحوم در جو امنیتی بازداشت کردند.یکی از دوستان را که پسری 20 ساله بود بعد از کتک زدن بسیار در بازداشتگاه و سوزاندن دست با سیگار،آزاد کردند.
ای کاش شما هم خاطرات خود را می نوشتید. به همین زودی دو سال خواهد شد که آن عزیز سفر کرده است. جمع آوری این خاطرات طراوت را به ما باز خواهد گرداند
پاسخحذفکاش از دوستانی که بعد از رفتن شما در این کوچه ها بودند خبر «و اما بعد» را هم در وبلاگت می گذاشتی اینجا که همه رفتند و خانواده آیت الله العظمی منتظری و آیت الله العظمی صانعی و اعضای دفترها تنها مانند حال زمان جولان اوباشان بود از هر طرف وارد کوچه می شدند و تهمت و توهین به مقام شامخ برزگان می کردند و ...
پاسخحذفشما مطلب «و اما بعد ... » را بنویسید و در همین نظرات بگذارید. حتما خواندنی خواهد بود.
پاسخحذف