حضور حضرت آیتالله العظمی، دامت برکاته
سلام علیکم. طیب الله
حضرت آیتالله
حالتان چطور است؟ ملالی نیست؟ کسالتی نیست؟ از حال من بخواهید، راستش چندان خوب نیستم. بنده زاده را که خاطرتان هست؟ همان که رانندگی من را میکرد. هر وقت برای پرداخت وجوهات میآمدم قم دستبوستان، آنجا، گوشه دفترتان کز میکرد. یادتان هست؟ بله. آن بنده زاده را امسال هم مثل پارسال در خیابان کتک زدند. نه ارازل و اوباش. بلکه باز هم کسانی او را زدهاند که لباس پلنگی متحدالشکل پوشیده بودند. خودش میگوید بسیج. دوباره دستمان به دکتر و دوا بند شده. شما هم که احوالی نپرسیدید. اول گفتم شاید کسالتی دارید. ولی بعد دیدم رادیو و تلویزیون میگوید سالمید و به دعا گویی رهبر مشغول هستید. راست و دروغش با خودشان. یادتان هست اوایل ازدواج من طلاهای خانم را آوردم خدمتتان که هدیه کنید به بسیج و جبهه و جنگ؟ آن بسیجیها که خیلی بچههای خوبی بودند؟ برادر خانم من هم از همان بسیجیها بود. یادتان هست در فاو شهید شد؟ پس چرا این بسیجیها مثل گرگ هستند؟ حتما بنده زاده اشتباه میکند که میگوید ضاربینش بسیجی بودهاند!
جناب ثقهالاسلام
خاطرتان هست همین چندسال پیش صبیه را با یک جوان دانشجو آوردیم خدمتتان، خطبه عقدشان را خواندید؟ به سلامتی بچهدار هم شدهاند. البته دامادمان که الان در زندان است. گاهی خانه مان را گرو میگذاریم و او برای چند روز به مرخصی میآید. همان خانهای که بعد از پرداخت خمس سکهها و پس اندازمان، تازه خریده بودیم. دامادمان قرار است تا هفت سال دیگر در زندان بماند. تازه لیسانسش را گرفته بود. نه دزد بود و نه قاچاقچی. به ما که جواب سربالا میدهند. ولی میگویند جرمش شرکت در مراسم روز عاشورای 88 بوده. راست و دروغش با خودشان. باور کنید خیلی سخت است. این دختر را بچه به بغل دوشنبه به دوشنبه میبرم جلوی در زندان. 10 دقیقه میرود شوهرش را میبیند و بر میگردد. دیگر تا هفته بعد یک چشمش اشک است و یک چشمش خون. مادرش هم که فقط نفرین میکند بر باعث و بانی این بدبختیها.
علامه بزرگوار
همانطور که میدانید چند سالی است که وجوهات نمیدهم. میدانید چرا؟ حقیقت این است که کاسبی که خراب است. تجارت هم رونقی ندارد. مالیات و عوارض هم که سر به فلک میزند. هر آدم کت و شلواری که از جلوی حجره ما رد میشود، معلوم است که آمده تا یک مالیات و عوارض جدید از ما بگیرد. بندهزادهی کوچکم میگوید در سایت خبرگزاری دولت خوانده که اگر دولت برق و گاز و آب و پست و بنزین و کرایه و مالیات را گران کرده، در عوض دارد سالی سه چهار میلیارد دلار به حوزهها و روحانیون و مسائل قرآنی کمک میکند. حاج خانم هم میگوید:«ما که وضعمان خوب نیست. مراجع هم که ماشالله وضعشان با پولهای دولت خوب است. پس چرا اززمین به آسمان ببارد؟» هرچه به گوشش میخوانم که «آخر زن، هرچی توی این کامپیوترها مینویسند که راست نیست» به گوشش نمیرود که نمیرود. می گوید «خبرگزاری دولت گفته! شوخی که نیست؟» نمیدانم چه کنم؟ ماندهام مستاصل.
حاج آقای گرامی
وجوهات که نداریم بدهیم. ولی دیگر برای استفتای سوالات شرعی هم نمیشود خدمت برسیم. راستش خانم انگار جنی شده. از وقتی بندهزاده را کتک زدهاند و دامادمان را هم در زندان حکومت اسلامی غل و زنجیر کردهاند، خدا و دین و ایمان را بوسیده و کنار گذاشته. یادتان هست قدیمها سالی یک بار نذری افطاری ماه رمضان داشتیم؟ حاج خانم پایش را کرده توی یک کفش که «از امسال آن را هم نمیگذارم بدهی!» میگوید از هرچه اسلام و دین است بیزار شده. دیگر نمیدانم با چه زبانی نصیحتش کنم. هرچه به گوشش میخوانم که «آخه عیال، این حکومت دخلی به اسلام ندارد. تو که نباید ظلم این حکومت را به پای اسلام بنویسی» به گوشش نمیرود. جواب میدهد که «اگر این حکومت دخلی به اسلام ندارد، مراجع قم که دیگر خود اسلامند! چرا آنها ساکت شدهاند؟ چرا آنها عبا را نمیاندازند و کفن بپوشند و بیاییند به خیابان؟ چرا آنها از این حکومت تبری نمیجویند؟ چرا آنها برای قتل یک دختر در تشییع جنازه پدرش بیانیه ندادند؟ چرا با اعتصاب غذاییها همدردی نکردند؟» خلاصه داستانی داریم با عیال. باور کنید رویم نمیشود که به شما بگویم خانمم از دین برگشته. خودش که اینطور میگوید. راست و دروغش با خودش!
الهی قربان آن صورت نورانیتان بروم
باور کنید خانوادهام دارد از دست میرود. دین و ایمانشان دارد از دست میرود. بعد از انتخابات که روی بام «الله اکبر» میگفتند و بر میگشتند با هم نماز جماعت سه چهار نفری میخواندند خیلی زندگیم را دوست داشتم. اما الان نمازهایشان قضا میشود. گاهی قضایش را هم نمیخوانند. کاهل نماز شدهاند. شما را به خدا بگوئید چه کنم؟ ایراد از من است؟ یا نعوذبالله از شماست؟ عقل ناقص من میگوید اگر این جوانها راه خلاصی از این طلم را جز در مراجع در جای دیگری ببینند، دیگر برگرداندنشان به دامن اسلام واقعا کار سختی است. با اینحال صلاح با شماست. زیاده عرضی نیست.
التماس دعا
یادداشت صاحب وبلاگ: این فقط نامه یک حاجی بازاری خاص است. بدیهی است که در میان حاجی بازاریها آدمهای پولدار، بیپول، باسواد، بیسواد، پیر، جوان، سبز، قهوهای و خلاصه همه جور آدمی با هر شخصیتی پیدا میشود. حاجی بازاری قصه ما فقط یکی از این حاجی بازاریها است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر